سفرنامه
قصه از بعدِ کنکورم شروع شد.آخرای خرداد بود و اوایل ماه رمضون.مریم بهم خبر داد که از طرف دوستش بهار و مادرش دعوت شدن به رشت و از من هم خواست برم.خب منم بعد از سختی های وحشتناک کنکور واقعا از خدام بود.اونم کجااا ...شمال
ظهر جمعه چمدونم رو با عجله بستم و با مامان رفتیم ترمینال.اونجا مریم و علیرضا منتظرمون بودن.خداحافظی کردیم و سوار اتوبوسمون شدیم.راه افتاد و من پر از ذوق و هیجان بودم.شروع کردیم به خوردن نهاری که مریم اورده بود و بعد هم هله و هوله و... دم غروب آباده رو رد کردیم که خستگیمون شروع شد... از پنجره زل زده بودم به منظره غروب و دوست داشتم زودتر برسیم
جالب اینجاست که راننده جز یه بار نگه نداشت.اونم واسه دستشویی توی خیاطی یه روستای پرت.ما که نرفتیم وسط اون همه آقا.اما علیرضا رفتتتت.
دوباره راه افتادیم و باز برا افطار نگه نداشت.پشت ما چند تا سرباز بودن که هی میگفتن آقای راننده افطاره ها .ما هم دلمون سوخت که اینا روزه ن ظرف میوه مون رو دادیم بهشون.خیلی تعارف میکردن و قبول نمیکردن.اما به زور یه کم برداشتن و سریع بهمون پس دادن.بعدشم صدای پچ پچ و خنده هاشون می اومد!!!
استان اصفهان بودیم.ساعت 12 شب بود و همه خواب بودن جز من.اصلا نمیتونستم تو اتوبوس بخوابم.بالاخره راننده وایساد برا شام.ما هم رفتیم تو نماز خونه نشستیم.علیرضا هم قهر نکرد نیومد و همون بیرون وایساد.
خلاصه...
دوباره راه افتاد و دوباره همه خوابیدن جز من.دم دمای صبح بود ساعت 5 و نیم 6 تازه چشمام گرم شده بود که مریم صدام کرد گفت بیرون رو ببین!!!